بازی و سرگرمی این وبلاگ هر هفته مطلب جدیدی داره. |
||||||||||||||||
دو شنبه 10 تير 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان باحال,داستان زیبا,عکس,خنده دار,خنده,دار,باحال, :: 1:15 :: نويسنده : احمد رضا
یه روز صبح روزنامه نگاری داشت می رفت سرکار ولی به خاطر تصادفی كه شده بود توی ترافیك گیر افتاده بود.
اون وقتی دید ترافیکه و سر ساعت به محل کارش نمیرسه تصمیم گرفت همینجا كارش رو انجام بده و از تصادف یه خبر داغ تهیه كنه.
شنبه 8 تير 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان باحال,داستان زیبا,عکس, :: 15:19 :: نويسنده : احمد رضا
یه روز تو فرودگاه بودیم داشتیم میرفتیم تهران از استانبول بعد فرودگاه انگلیسی حرف میزد دیگه. من و خواهرم گم شده بودیم من گفتم بری اسمامونو بگیم مامان پیدامون کنه! گفت نه بابا الان پیدا میشیم بعد زنی که تو فرودگاه حرف میزنه یه چیزی گفت بعد من گفتم: سایه (خواهرم) داره مارو صدا میکنه! گفت: مگه چی گفت؟ گفتم گفت: mr saye ahmade zaye!!! مستر سایه احمد ضایع!!! اول یه توضیح بدم: من یه مهر داشتم که روش اسم خودم بود از 2 سال پیشم نگهش داشته بودم! _______ امروز رفته بودم مدرسه زنگ تفریح دوم که از حیاط برگشتم دیدم مهدوی (بغل دستیم که مهر رو بهش امانت داده بودم) زود گفت کمالی (خوب چیه؟ منو با فامیلی صدا میزنن) کیفتو! دیدم کیفم روش هزار مهر احمد رضا کمالی خورده :( داد زدم: مهدوی چرا این کارو کردی؟ گفت به جون مامانم من نکردم! بعد یادم افتاد یه لحظه دادش به زارع (جلوییم) که جلوییم مهررو زد به دفتر خودش! تا زارع از زنگ تفریح اومد گفتم زارع تو این کارو کردی؟ گفت نه به خدا! بعد گفتم یکی از شما دوتا بودید یا میگید کی بوده یا همتونو خط خطی میکنم! بعد چند دقیقه که آقا اومد مهدوی کتاب منو باز کرد گفت :هـــــــــی گفتم چی شده؟ نگاه کردم دیدم تو هر کتاب و دفتر من یکی مهر زده تو هر صفحه 1 عدد! :( دیگه اونقد عصبانی شدم گفتم مهدی معلوم شد که تو کردی چون آدم که الکی نمیاد کتاب کسی رو باز کنه بگه هی! گفت:به خدا من نکردم! خلاصه هی بهش سر کلاس میگفتم میدونم باهات چیکار کنم! آخر سر گفت: (( بزار من راستشو بگم! ولی باید قول بدی بهشون نگی من بهت گفتم!)) منم قول دادم! هـــــــــــــی حدس بزنید چه کسایی اون کارارو کرده بودن؟ کاوه: پشت سریم! دشمنم که هر روز با هم میجنگیم! البته بیش تر اوقات با هم دوستیم! منوچ (منوچهری): یکی از دوستای خوبم که من خیلی دوستش داشتم! منم که دیگه میخواستم از عصبانیت بمیرم مهدوی گفت: تو رفتی پایین منو این دوتا و چند نفر دیگه موندیم و ... منم میخواستم طوری وانمود کنم که من نمیدونم اونا اون کارو کردن! برای همین تصمیم گرفتم دیگه باهاشون قهر کنم و بهشون لاش* ندم! بعد زنگ که خورد یه خط کنده رو کیف منوچ انداختم و تو شلوغیای راه پله با خودکارم چند تا خط کوچیک رو روپوش کارو انداختم! وقتیم رسیدم خونه منوچو تو فیس بوک بلاک کردم و بهش گفتم خیلی بی شرف و گستاخی! لغت نامه: لاش:تو مدرسه ی ما به گگرفتن قسمتی از ساندویچ یا ... لاش میگویند! شش سال اول زندگی: - گریه نکن
- موقع رفتن به مدرسه دیر نکن
- ترقه بازی نکن
- با کامپیوتر بازی نکن
بقیه در ادامه ی مطلب... ادامه مطلب ... یه داستان خیلی خنده دار و کوتاه که اگه نخونید ضرر کردید! زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد. پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد. اگه نخونید ضرر کردید! تو روح کسی که خوشش اومد و نظر نداد! روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند. آخرین مطالب پيوندها ابتدا ما را با عنوان بازی و سرگرمی لینک کنید سپس لینک خود را ثبت کنید!
|